بانوی برتر

بانوی نازنین اگر به دنبال جایی برای حال خوب هستی ؛ خوش آمدی

بانوی برتر

بانوی نازنین اگر به دنبال جایی برای حال خوب هستی ؛ خوش آمدی

اعترافات یک مانا!!!!

این پست حکم یک اعترافنانه کامل را دارا ست.قابل ذکر است هیچکس و مطلقا هیچکس تا این لحظه این چیزها را در مورد من نمیدونه.حالا چرا   اینقدر مشتاقم در برابر عموم توی اینترنت چنین خودزنی اجتماعی کنم خدا داند! شاید 50 بار بیشتر این پستو توی ذهنم نوشتم.اینم از مکتوبش:

 خانمی به اسم مانا خانم موجودیست به شدت آنارشیست! !!!! بدین معنا که کلا از نظم و قانون و قاعده گریزان است.لذا کل معلمایی که اول صبح با من کلاس داشتن....اساتید گرام.....روسا و سوپروایزرهای عزیز تا مرحله دق کامل پیشروی کردن تا موفق شن منو مجبور کن صبح اول وقت بیام ......این مرحله دق گاها تاحد تهدید های خطرناک پیشروی کرده چون علیرغم اینکه من صبح زود رو دوست دارم از انجام هر کاری مخصوص از خونه بیرون رفتن توی این زمان بیزارم و یکی از چیزایی که کلی انرژی توی زندگیم صرفش کردم این بوده که صبح یه کاری انجام بدم.کلا هم توش موفق نبودم و در همین راستا از کوهنوردی سر صبح....قدم زدن د ر پارک کله سحر  و چنین اقلامی گریزان میباشم. همچنین هر قانونی که به این جانب تحمیل شود....از یک تذکر ساده به بالا.......بسیار بسیار برعکس در مورد من جواب داده.و باید کلا خودم دلم بخواهد کاری انجام بدم. افرادی که دراین زمینه در طول زندگی من تلاش نمودن به چند گروه قایل دسته بندی هستن:آنهایی که کلا هیچ تلاششان موفق نبوده و تصمیم گرفتن بی خیال شن:از جمله سوپروایزر قبلیم که  در یک حرکت خودجوش گفت :ولش کنییییید.مگه نمیبینی گوش نمیده.دق داد منو!!!!!! آنهایی که گاهی بی خیال میشن گاهی نمیشن و مسلم که جوابی نمیگیرن. ...از جمله استاد مشاور پایان نامم که چله بار استراتژیشو در مقابلم تغییر داد اخرشم گفت من از مدل تو سر در نیوردم.ولی یه روزی در میارم!!!!!

آنهایی که همچنان با شدت و حدت مشغول تلاشن از جمله مادر گرامی!!!!!! و در نهایت آنهایی که من رو خیلی شیک به همین شکل پذیرفتن و الهی خیر ببینن از جمله همسر گرامی!!!!!!و هیچ تلاشی نمیکنن منو عوض کنن.

اعتراف میکنم زبان روح و روان من انگلیسسیست.....!!!بله درست خوندین..هر وقت میخوام با خودم بلند بلند دعوا کنم...زورمرگیهامو بنویسم.....از خودم به شدت انتقاد کنم......از دست کسی عصبانی باشم و بخوام با خودم حرف بزنم و حلش کنم میزنم کانال دو اینقدر بلند بلند انگلیسی حرف میزنم  که مشکل حل شه. در این مواقع هم از چنان کلماتی استفاده میکنم که شاید واقعا توی مکالمه عادی یادم نیان.حالا دقیقا مرا من چرا اینجوریم خودمم نمیدونم .در ضمن مدت اقامتم در خارج از کشور هم اینقدر نبوده که چنین تاثیر مخوفی روم بزاره.شاید فقط  کمی لهجمو و غلیظ کرده باشه ولی یک سال و نیم زندگی جایی همچین تاثیری روی کسی نمیزاره.واسه همین منم خودمو قانع کردم حتما روح و روان آدم میتونه زبونی غیر از زبان مادری داشته باشه.مال منم انگلیسی!ه!!!!!!

اعتراف میکنم یکی از خصوصیاتی که از بچگی در وجودم هست اونم به شدت.....و از همون بچگی دارم باهاش میجنگم و هیچکس ازش خبر نداره و تازه همه حاضرم قسم بخورند که اصلا همچین خصیصه ای در وجود من نبست تنبلیه! !!!! گاهی این ویژگی چنان در من شدت میگیره که برای مقابله باهاش شده نصف شب شروع میکنم طناب زدن و یا دراز نشست رفتن یا کیک درست کردن.کل زندگیم باهاش جنگیدم و انرژی زیادی ازم گرفته.اگر ولش کرده بودم به جرات میگم الان دیپلم نداشتم.درین حد! !!!!!!

اعتراف میکنم با اینکه اینقدر از قهوه میگم و عاشق قهوه و بوی قهوه ام ....قهوه به شدت بهم حس اضطراب میده.یک فنجان قهوه ترک قادره منو تا سر حد جنون بترسونه. یک فنجون اسپرسو  حالمو اقلا 4 ساعت قشنگ خراب میکنه و اینکه فقط باید کافه لاته یا شیر قهوه بخورم به علاوه دو فنجان آب قبل و بعدش.ولی همچنان قهوه یکی از مکاتب زندگیه منه و در حال حاضر یک قسمت اشپزخونم داره کلا تبدیل به کافی شاپ میشه چون معتقد م 

You can't buy happiness.but you can buy coffee and that's really close.....

سالهاست قهوه خوردم.خوشحالیامو بیشتر کرده .غصه هامو کمتر کرده.استرسام  رو کمتر کرده.حتی فکر بهش حالمو خوب میکنه  و کلا مانا و قهوه دو جزو لاینفک! میباشند!!!!!

اعتراف میکنم تا یک ماه قبل بارداری کلا قصد نداشتن باردار شم!!!   فکر میکردم مادر مزخرفی میشم

اعتراف میکنم اگر 7509 بار دیگه میتونم همسرم انتخاب کنم بی شک بدون قطع همسر فعلی انتخاب میکردم و لاغیر.هیچ کسی جز این بشر نمیتونه منو اینقدر خوب ببینه و خوب بشناسد و قبول داشته باشه و ......تحمل کنه

اعتراف میکنم در مقابل ادمایی که خودشون و دوست ندارن و مراقب خودشون نیستن و به سلامتی شون اهمیت نمیدن گاهی تا حد مرگباری بی رحم.میشم.اعتقاد دارم کسی که به خودش اهمیت نده و مراقب سلامتیس نباشه آدم ترسناکه


همین.اینم اعترافات من.و بله...الان حالم بهتره.راستی به جای اینکه منو قضاوت کنین واسم از اعترافات خودتون بگین دخترا.در ضمن آب گرم و لیموترش صبحگاهی و فراموش نکنیم. هر روز بدنمون و سمزدایی کنینم که مثل یک معبد پاک و مطهر بمونه.افکار زیبا و سالم توی بدنهای زیبا و سالمه .

پینوشت: گاهی خیلی دلم.میخواد یه پست انگلیسی بزارم....

.پینوشت بعدی: وبلاگای شاد و هدفمند و حال خوب کنی رو که میخونیم رو هم بهم معرفی کنیم.واقعا یه مدت انرژی مثبت دنیا کم شده.زیادش کنیم

 بلاگستانو دوباره سرپا کنیییییییم

و اینکه:عزیزان منو توی اینستا گرام. پیدا نکنین.تور و خدا!!!! باور کنین کل فامیلای من تجمع وحشتناکی توی اینستا گرام دارن و متاسفانه فضای خصوصی واسه من باقی نزاشتن.درسته که صفحه من عمومی ه ولی واقعا حضور این دو قشر وبلاگب و فامیل رو کنار هم  نمیپسندم. به خواسته ام احترام بزارین. مرسی.یه اعتراف دیگه یادم اومد.:تا حالا دو سری کل فامیلمو توی اینستا بلاک کردم و در نهایت سر افکند گی مجبور شدم اد شون کنم و به خویش سانسوری ادامه بدم. بله حتی در اینستا شما راحت نیستین!

نظرات 31 + ارسال نظر
مری مامان دخترا دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 01:29

سلام عزیزم با پوزش باید بگم نمیتونم از لیمو ترش و در کل از چیزایی که غیر از سوپر مارکت باشه زیاد استفاده کنم به دلیل شرایط پیچیدم . ولی بقیه حرفاتو گوش میدم خانوم مهربون.

محمدعلی جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 21:14

سلام
فکر میکنم یک سال پیش وبلاگ قبلی تون رو پیدا کردم . یادم نمیاد چی شد که به وبلاگتون رسیدم . حالم خوب نبود و سردرگم بودم . خانواده ام روزهای سختی رو می گذروندند و دو تا عزیز رو از دست داده بودم . کل آرشیوتون رو خوندم . یادتونه پستهای اول تون رو با لحن طنازانه ای نوشته بودین؟ کلی شاد شدم . از مطالب تون کلی چیز یاد گرفتم . نمیدونم انگار روحیه ام بهتر شد و امیدوارتر شدم . حتی همه کامنتها رو خوندم . با اینکه بیشتر مناسب خانومها ( همون بانوان برتر) بود ولی من نکته هایی رو از توش بیرون می کشیدم و توی فایلهای word کپی میکردم و بعضی وقتها مرور میکردم . هنوز هم یک فولدر دارم به اسم "مانا" که شامل قسمتهایی از مطالب وبلاگتونه .
شما صادقانه و دلسوزانه و صریح می نویسید و این خیلی خوبه. به بقیه اعتماد به نفس میدین و یادمون میندازین که باید خودمون رو دوست داشته باشیم. مهمترین ویژگیتون اینه که رو راستید.
من یک برگه کاغد دارم که اسم آدمهای مهم زندگیم رو توش نوشتم و هر روز دستم رو میذارم روش و از خدا براشون برکت و خیر میخوام . اسم شما هم توش هست . یه جورایی واسم معلم بودین و این کمترین کاریه که از دستم برمیاد. ( دوست ندارم این چیزها رو بگم ولی میخواستم بدونید کار شما موثره )
من اصلا اهل تعریف کردن از کسی نیستم و اصولا درونگرا و کم حرف ( حتی در فضای مجازی ) هستم ولی مدتها بود که میخواستم ازتون تشکر کنم که میدونم با این زبون الکن و ذهن نامتمرکز، نمیتونم درست حس قدردانی ام رو بیان کنم ولی بذونید که از صمیم قلبمه.
هنوز آقای برتر نشدم :) و هنوز هم خیلی وقتها منفعل و ناامید میشم ولی خب با همه اینها به آینده امیدوارم و سعی میکنم سریع به خودم بیام و از زمان حال لذت ببرم هر چند این ذهنم همه اش میخواد منفی بافی کنه . به قول خودتون باید به ذهنم برنامه بدم.
ببخشید که خیلی پرحرفی کردم و کامنتم هم اصلا ربطی به پست نداشت ولی خب این حرفها رو باید میزدم .
از خوندن تک تک مطالبتون لذت می برم و ایده می گیرم . فقط خواهشا همیشه همینطور صادقانه و با صراحت بنویسید که قطعا همین طور خواهد بود.
برای شما ، همسر گرامی و پسر کوچولوی نازنین تون بهترینها رو از خدا میخوام .

ممنونم از شما و اینکه خواننده وبلاگ من هستید .

هلیا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 18:35

مانا خانومی من دیپلم انسانی هستم و لیسانس حقوق و اطلاعات زیادی در مورد بقیه رشته ها ندارم،اخیرا تو یکی از همایشهای امادگی واسه ارشد فرد بغل دستیم در مورد رشته شون میگفت که کشاورزی خونده و برا ارشد بیوتکنولوژی میخواد شرکت کنه و از این حرفا..........
ببخشید قصور از من بوده از رو کنجکاوی پرسیدم

مشکلی نیست هلیا جان.کمکی خواستی بگو بهم

هلیا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 10:43

سلام
مطالب وبلاگتون بسیار مفید و عالی هستش
یه سوالی داشتم شما مدرک کارشناسیتون کشاورزی هستش؟
موفق باشید

خیر!!!!چجوری همچین فکری کردی!

نهال شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 10:47

سلام عزیزم
شما هر مدل که دوست داشتی بنویس من با علاقه میخونمش
راستی متولد چه سالی هستی ماناجون شاید جزو خصلتهای تاریخ تولدت باشه

سلام .62

آتوسا جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 21:36

سلام!
من با سرچ فیتومر به اینجا رسیدم و دیدم شما سال ۹۰ از این برند استفاده کردید. الان دبنهامز می فروشه و استند ش رو داره با محصولات متنوع. من یه فلویید مرطوب کننده ش رو تازه گرفتم و تا حالا چند بار زدم و در کوتاه مدت راضی هستم. نظر شما درباره این برند چیه؟ خوشحال می شم اگه بگین.
ممنونم..

مدتی ازش استفاده کردم و راضی بودم.الان دیگه ندارمش

نازیلا جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 00:12

سلام من اومدم کلی اعتراف کردم ولی الان میبینم که ثبت نشده و در اخر نوشته بودم که اعتراف حسی و عشقی بماند که...چون این اواخر خیلی فکرمو مشغول کرده همینو براتون اعتراف کنم
القصه بنده یک خواستگاری ایام دور زمانی که 20 سالم بود داشتندی بنا به دلایلی خانواده جواب رد به سینه شان میزنند منم که در سنی نبودم که ابراز وجود کنم و هیچ احساسی هم به این موجود نداشتم ولی از زمانی که ازدواج کردن تمام ارامش منو گرفتن احساس میکنم خیلی دوسش دارم دوست دارم رابطش با خانومش خوب نباشه دوست دارم به این نتیجه برسه که انتخاب اشتباهی داشته هیچی فقط افکار شیطانی دارم
تا جایی که خودشم به دفتارای من مشکوک شده
مانا داستش دست خودمم نیست نمیتونم با عروس خانم کنار بیامو عادی رفتار کنم

نازلی چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 19:34

مانا جونم میبخشید تا چن سالگی احتمال بچه دار شدن یه خانم هست؟
یکی از فامیلای ما متولد1355ایا جای امیدواری هست؟
برا بچه دوم

نازلی چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 19:32

سلااام
خوبی مانا جونم؟؟
ببخشید دید به دیر سر میزنم یه خرده سرم شلوغه
منم اعتداف میکنم صاحب این خونه رو خیلی دوست دارم چون خییییلی مهلبونه(شما نمیشناسینش)
اعتراف میکنم یه دونه گیگیلی موجوده که من دستم بهش نمیرسه ولی خیلی دوست دارم عکسشو ببینم

عزیزم

راحیل چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 19:24

سلام عزیزم
فرصتی شد منم اعتراف کنم مدتهاست خواننده خاموشتان هستم با اینکه وبلاگ خوان حدفه ای نیستم ولی اینجا یکی از چند جایی هست که هر روز سر میزنم و لذت میبرم و همیشه مطالب قشنگتونو میخوندم و موضوعات مدبوط به بانوی برترم گذاشته بودم برای اوقاتی که سرم شلوغ نیست و انجامش بدم که الان میبینم پاک شده قبلا هر چیزی لازم داشتم نت بر میداشتم ولی اینبار گفتم خب هر وقت نیاز باشه میرم میبینم الان خیلی پشیمونم که سهل انگاری کردم و میدونم دیگه اون مطالبو جای دیگه ای نمیتونم پیدا کنم.
خیلی ممنون بخاطر تمام حسای قشنگی که از جای جای وبلاگت قابل لمسه.
دوست دارم مهربان بانو

ممنون راحیل عزیز از محبتت

ماندانا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 16:11

مانا جون چقدر شیرین نوشتی. من خیلی وقته خاموش وبلاگتو می خونم . هم خواستم تشکر کنم هم اینکه یک وبلاگی که خودم دوست دارم رو بهت معرفی کنم
http://pinkcandle.blogfa.com

مرسی ماندانا عزیزم

عاطفه جون پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 18:43

سلام مانا خانومه عزییییییز.......

من عاطفه ام خواهر اکرم نمیدونم یادتون باشه یا نه !
فقط می خواستم بگم خیلی خوشحالم دوباره نوشته هاتون و میخونم. خیییلی دوستون دارم.....

فریبا دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 18:12

راستی خانوم مانا فراموش کردم بگم تو اینستا پیج یه خانوم دکتر داروساز هست که خیلی خوبه, من خودم خیلی دوسش دارم و کلی انرژی مثبت بهم میده, اسمشون آزاده س
AZAJOON

فریبا دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 18:02

اعتراف میکنم نشستم کلی از خودم و اعترافاتم واستون نوشتم ولی آخرش همشو در کمال ناباوری پاک کردم! :-!
خودسانسورم دیگه!

خیلی موجود ماهی هستی

مهسا مامان یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 12:08

مرسی که هستی و دوباره مینویسی تو بلاگفا نمینتونستم برات نظر بذارم تو عدده باز نمیشد میخواستم بگم منم هستم و البته قبلا هم بودم.با این چیزایی که گفتی احتمالا از منم خوشت نمیاد چون زیاد به خودم نمیرسم

لیلی شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 16:37

خب اینم اعتراف من..ازوقتی فهمیدم باردارشدم ونمیتونم به خودم برسم ازخودم بدم میاد،جوش میزنم و...
ارتباط اجتماعیم اصلا خوب نیس وخیلیا فک میکنن خیلی مغرورم
بااینکه صبح زود بلند میشم ومیام سرکارولی احساس تنبلی میکنم ومتاسفانه تنها کارمفیدی که انجام میدم همین سرکار اومدنه
اعتراف میکنم زیرپوستی از مادرشوهروپدرشوهرم خوشم نمیاد
از اینکه مسیریابیم وپارکم بده خیلی ناراحتم و...
ماناجون لطفا یه ضدافتاب مناسب بارداری معرفی میکنی؟خیلی دارم اذیت میشم،دکترم گفته هیچی ازجمله کرم دورچشم و..استفاده نکنم

البته باید به نظر پزشک گوش بدی.من خودم توی بارداری از ضد آفتاب اون و آدنیاز استفاده میکردم

مریم شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 15:27

مانا جان اگه دوست داری پست انگلیسی بذار...

خودت بهمون یاد دادی که باید کاری رو بکنیم که دوست داریم ...

I'd love to

الی شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 12:47

بقیه اعترافا رو الان یادم اومد:
اعتراف میکنم که اونقدر شجاع نیستم، که محل کارمو که یه مدیر وحشی داره رو رها کنم برم بشینم تو خونه ، عشق و حاااااااااااااال

اعتراف میکنم از اخلاق خیلی خوب همسر دارم سوء استفاده میکنم و الکی غر میزنم و بهونه میگیرم گاهی و بداخلاقی میکنم و طفلی هم هیچی نمیگه

و.....

اعتراف میکنم من اینجا رو و وبلاگ قبلیتو بیش از 2 ساله میخونم و استفاده میکنم ، و فقط الان ترغیب شدم نظر بزارم.
مانا جان من الی هستم ولی فکر کنم نه اون الی که شما میشناسی.

مرسی.و خوشحالم که نظرگذاشتی واسم

بهار شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 12:33

اعتراف میکنم از اینکه دوباره اینجا رو پیدا کردم بسیاار خوشحالم

عزیزم.مرسی

الی شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 11:02

اعتراف میکنم آخر هفته که رفتیم خونه خواهر شوهرم ، که یه خونه 150 متری ( به تازگی) خریدن ، با تمام وسایل نو و شیک حسودی کردم

الهی......

شهناز شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 09:21

اعتراف مبکنم (ای خدا خودمو سپردم بهت) ..1-خجالتی در حدعالی یعنی خواهرم میگه این بلوزرو مثلا بخر بااینکه لازمش ندارم ولی نمیتونم بگم نه و میخرم 2-بعدش دلم می خواد به همه کمک کنم در حدی که به خودم اسیب بزنم 3-خیلی پرحرف شدم اولا اینطوری نبودم نمیدونم شاید تاثیر غربت فقط می خوام با یکی حرف بزنم ساعتها4-تصمیم های خوب میگیرم ولی عملی کردنش میمونه5-پول خرج کردنم بلد نیستم وسایل اضافی و به دردنخور میخرم کلی ...مانا جان فکر کنم تا این حد کافیه بیشتر بگم میترسم از جمعتون بندازینم بیرون

نه فرناز جون این چه حرفیه.هیچ کسی نیست که اعترافاتی ازین دست نداشته باشه.ففط خیلیا شجاعت نوشتنشو ندارن

نیوشا جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 19:29

اعتراف میکنم حسودم،اعتراف میکنم از دندونپزشکی متنفرم و هنوزم جای بیمارا فشار خودم میفته،اعتراف میکنم بعد این همه سال استرس بازم شب امتحانیم،اعتراف میکنم هر کاری میکنم نمیتونم مادر شوهرمو ببخشم،اعتراف میکنم خیلی زود از دکور خونه خسته میشم،اعتراف میکنم اراده ی ضعیفی دارم و.....

mina جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 19:19

سلام
منم اعتراف می کنم از اینکه براتون ایمیل فرستادم و موجب ناراحتی تون شدم واااااااااااااااااااااقعا شرمنده م.
صرفا به ی توصیه روانشناسی عمل کردم(تقاضای کمک و راهنمایی) اما احساس می کنم منم جز کسانی شدم که باعث ناراحتی تون شدن و تصمیم گرفتم بازم خواننده خاموش باشم.فقط خواستم ازتون عذرخواهی کنم.

نه مینا جان.من با ایمیل هیچ مشکلی ندارم.لطفا روشن باش و با من در ارتباط.خوشحال میشم

barbie جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 10:05

واای آخ جوون اعتراف

اعتراف میکنم منتظر بودم تابستون برسه بترکونم ولی شدم مثل اون عکسه که فقط تو نته

اعتراف میکنم امروز پنجحمین روز تو تابستونه که این ساعت بیدار شدممم

اعتراف میکنم یه ذره استرس دارم استرس کامل نه ذوقو استرس دارم اگه هفته دیگه خاستگاری بشه

اعتراف میکنم دوس دارم طراحیمو بخونم ولی خیلی خیلی تنبلی میکنم اصلا نمیتونم باهاش بجنگم

اعتراف میکنم جدیدن به این حس رسیدم هروقت به پوستم نرسیدم بهتر بوده بوووخداااا

اعتراف میکنم یکی از معجزات الهی بود که با وبلاگ مانا آشنا شدم بعد با وبلاگ یک فصل سومی تا اعتماد بنفسمو بیشتر کنم

اعتراف میکنم ۲۱ ساله دارم زندگی میکنم ولی ماهه پیش بود که واقعا خودمو تو آیینه دیدم
انگار خودم نبودم خیلی حس قشنگیه الان هروقت میرم جلوی آیینه خودمو میبینم کلیم قربون صدقه خودم میرم

اعتراف میکنم منو آجیمم تو خونه معمولا انگلیسی حرف میزنیم کرکره خنده ایم مثلا بله برونو میگیم yesبرون

اعتراف میکنم الان همه چی جوره جفتمون آرامش ذهنی داریم تا عشقم بیاد جلو

خیلی خوشحالم امروز کلی برنامه دارم که انرژیشو شما بهم دادی مریمی جونو مانا جووون


مرسییییی

مرسی از اعترافات درخشانت

فرناز.م جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 00:51

مریمی خیلی باحالی، دمت گرم، یعنی منکه عاشششقت شدما، هوای خوبیهاتو داشته باش.

مریمی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 19:30 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

جان دلم من فی نفسه و بالفعل ! از کسی متنفر نیستم . به جون همون عمه هه بالقوه ست فقط ! مسلما هم کسی رو نمی کشم ولی فکر کنم باید خودمو به یه روانپزشک جانی شناس ( ها ؟ ) نشون بدم !!!
آقا خوووو یکی جلوی منو بگیره . اعتراف می کنم دلم تنگ شده مثل قبلاها توی خیابون ولیعصر بی دغدغه پختن شام و تمیز کردن خونه راه برم ، برم تمام بازارچه های اکباتانو بگردم ، برم خانه ی هنرمندان یه نوشیدنی گیاهی مثلا چای سبز با هات چیپس پر پنیر سفارش بدم ، برم میدون تجریش فقط زل بزنم به میدون و مردم و بعد برم تو بازارچه ش و هی جینگول آلات بخرم و برم مثلا ... و ... و ... اصلا هیچ کدومو نمی خوام ! فقط برم میدون انقلاب کتاب بو کنم ! ( یعنی من کرم کتاب البته به قول اطرافیان عاشق کتاب و بوی کاغذ هستم . )
اما این روزها برای نهان کردن و سرکوب خشمم نشستم و هی پازل درست می کنم و هی کتاب می خونم و موزیک گوش میدم و وسط پازل درست کردن یهو می زنه به سرم پامی شم اندی قدیمی ( که خودشم طفلک یادش نیست کی این ترانه ها رو خونده ) می گذارم و هی قر می ریزم و بشکن و بالابنداز و ... آییییی حال می کنم با خودم . ( اینم یه اعترافه ) : عاشق خودم و دست پخت خودم هستم . یعنی یه همچین موجود نارسیسی هستم که لنگه نداره و فکر می کنم همین احترام گذاشتن به خودم و این که هر روز صبح ... ( البته ظهر که بیدار می شم ! چون اساسا ساعت خوابم به هم ریخته ست و شب بیدار و جغدم ! ) خلاصه هر روز وقتی بیدار می شم اولین کارم اینه که می دوم جلوی آینه و خودمو بغل می کنم و موهای خودمو شونه می کنم و نوازش می کنم و یه رژ لب قرمززززززززز ( دقیقا به همین غلظت ) می زنم به لبهام و به خودم می گم امروز روز تو هستش مریمی که آفریده ی برتر و زیبای خدایی و بار امانت رو دوشته . پس انسون باش گلم ! ( جدی جدی به خودم می گم انسون باش ! ) و همین جمله جادو می کنه روزمو و بعد تا شب و تا فردا صبح هی جنگولک بازی و قبل از خواب می رم سر تراس می ایستم و می گم خدایا ! هیچ وقت نگاهتو ازم نگیر ...
... و همه ی اینا باعث می شه انرژی مضاعفی پیدا کنم برای زندگی و ادامه ش .
شاید به نظر بیاد افکارم و رفتارم غیرواقعی یا حتی خودخواهانه ست اما برای بیشتر محبت کردن و بهتر عشق ورزیدن اول باید خودمو شارژ کنم و مواظب خودم باشم . چون هیچ کس مثل من خودمو نمی شناسه و راه های خوشحال کردنمو بلد نیست ! حالا گیرم که بالایی ها ( حتی روی تلفن خونه هم به همین اسم سیو هستن و وقتی زنگ می زنن می گه کال فرام بالا !!! ) هی میز و صندلی بکشن ( bokoshan ) یا خانم طبقه پایینی هر نیمه شب بدون استثنا ساعت سه و نیم ! ( که البته بامداده ) جاروبرقی بکشه و ساعت چهار صبح جوجه کباب کنن و دودش بپیچه تو خونه و خانم طبقه ی اول هر شب مهمون داشته باشه هزاران نفر که دو سومش بچه هستن و ساعت دو و نیم نیمه شب خداحافظی کنن برن ولی عملا تا سه و نیم تو کوچه هی بوق بزنن بگن خدانگهدارررررر و باز بمونن و حرف بزنن از عمه پری و خاله زری و بچه های دماغ سربالای اشرف خانم و مادرشوهر همسایه ی مش اصغر ! و بعد باز همسرانشون بوقققق بزنن که خدانگهدار و بچه هاشون گرگم به هوا بازی کنن و قایم باشک و تازه هی به زبون ... اصفهانی داد بزنن و جیغ که جستمتتتتت ! و تازه ساعت یه ربع به چهار واقعا برن و اون وقت همسایه ی روبه رو که دو تا همسر داره از قرار ! و هر شب نمی دونم چطور هر دو تا خانمش آبستن می شن و صبح بچه شون دنیا میاد و تا ظهر شده بچه مهدکودکی که تو کوچه می دوه و سر و صدا و بعدم شب عروسی همون بچه هاست ! و تو همون خونه زاد و ولد می کنن و دنیا میارن و عروسی می کنن و می میرن و ...
و تازه خانم اول میره سگ می خره ، خانم دوم توله گرگ ! خانم اول مرغ و خروس و جوجه می خره ، خانم دوم بلبل و مرغ عشق و قناری و کبوتر ! و حتی یه بار یکیشون گاو ! خرید که همسایه ها شکایت کردن و مجبور شدن کبابش کنن !!! و شب ها زوزه ی گرگ و صدای سگه نذاره حتی یک نفر بخوابه و بعد بچه هاشون 12 شب ( هر شب بدون توقف ) سرگرمیشون این باشه که برن روی در دو لنگه ی خونه بایستن و تاب بخورن و صدای غیژژژژژ غیژژژژ و هی لولاهاش کنده شه و باباهه 5 صبح زن و بچه هاشو بزنه و صدای جیغ بیاد و ... و ... و ...
تازه فکر نکن گلم که مثلا ما توی باغ وحش اصفهان زندگی می کنیم یا پارک یا مثلا امین آباد ! نه ! توی بهترین منطقه ی اصفهان و بالای شهرش مثلا این اتفاق ها می افته که همین باعث می شه همون فکری که شما گفتی که برم کلاس ورزش و اینا رو از سرم بیرون کنم که لهجه ی اصفهانی نشنوم ! ( نمی خوام خدای ناکرده توهین کنم اما بدجور زده شدم و می دونم همه جا خوب و بد هست اما خوووو خدایا ! چرا خوباش به من نیفتادن ؟ )
وووویییی یعنی روی خاله قورباغه رو سفید کردم من با این همه پر حرفی .
خدایی دلم برات سوخت طفلک بی گناهم . چقدرررر گناه داری که یه اعتراف نامه نوشتی و فکر کنم آخرین بار باشه که پست هات رو هاید نمی کنی و از این به بعد رمزی بنویسی که فقط من هی نیام بنویسم .
( برو دیگه دختر !!!!!!!!!!!!! هی نشسته کامنت می گذاره ! )
ببخش پدر !

نه اینجوری نمیشه.باید یه سر پاشم بیام سراغت اصفهان.منم از همسایه خیلی کشیدم. خیلی. ......در حدی که باید یه پست بزارم اصلا

کیمیا پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 18:54

عزیزم چقدر به دلم نشست این پست. شما همه جوره دوست داشتنی هستی دوست من

مرسی عزیز دل

فرناز.م پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 17:55

مرسی مانایی، همین الان یهویی تصمیم گرفتم از شنبه برم کلاس پیلاتس، شاید یه کم آروم شم، یه هفته تمرین میکنم خوب باشم، غر نزنم، بعد یه هفته میام گزارش اخلاق میدم. مرسی که خوبی

منتظر خبرتم

مریمی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 17:23 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

یه پیشنهاد : یه بازی وبلاگی ترتیب بدیم و اعتراف نامه رو کنیم ، چطوره ؟
چون الان ذهن من یهو فعال شده و دلش خواسته هی بنویسه هر چند من هم توی وبلاگم بنا به اقتضای خاندان و دوستان و رودربایستی ها و ........ و .......... و ........... خیلی وقته درست و حسابی نمی نویسم . اما شاید بشه اینجوری هم من و هم دوستان دیگه فعال تر باشیم و بنویسیم .
و باز هم گاد بلس یو پدر ! الان می رم دویست بار دعای پدر مقدس رو می خونم و صد بار می زنم پشت دستم که انسان بهتری باشم چون راستش همین نوشتن اعتراف ها باعث شد ناخودآگاهم فوران کنه و بنابراین فقط دستم دخیل باشه در نوشتن ولی عملا ناخودآگاه و سوپر ایگو و ذهنم دیکته کنن کامنتمو ...
شاد و سلامت باشی دوستم . ایدون باد !

تو خیلی باحالی.....راستی فک کنم یه تجدید نظر اساسی در مورد خاندان همسر بکن.اینجوری فرسوده نیشی.....روی خوش و مثبت شونو ببین عشقم.پیشنهاد انجام یک فعالیت ورزشی در مورد شما نیز بسیار بسیار حدیست. کلا مودت عوض نیشه

مریمی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 17:17 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

مرسی پدر ! اساسا گاد بلس یو ! ( الان مثلا من تو جایگاه اعترافم ! )
اعتراف می کنم گاهی خیلییی زود عصبی می شم و خیلیییییی زودتر از اون پشیمون می شم ! اعتراف می کنم بدجور عشق و محبت تو خونم و روحم قلمبه شده و گاهی از میزان مهربونی و انعطاف خودم هراسون می شم ! کاملا جدی می گم و اینکه گاهی همین محبت ها باعث سوء تفاهم هایی می شه که به خودم می گم : تو خیلی خری مریمی !!! و گاهی همین محبت ها باعث می شه به خودم ضربه وارد بشه . از هر لحاظ ، چه مالی ، چه ... هر چی ! و باز هم اعتراف می کنم که از این مهربون بودنم پشیمون نیستم !!! هر چند می دونم خوبی که از حد بگذرد ... اعتراف می کنم شب ها خیلیییی می ترسم ! هر چی فکر خبیث و مالیخولیایی و ترسناکه نصفه شبها میاد سر وقتم . اعتراف می کنم که از صبح زود بیدار شدن مثل شما بیزارم . بیزار و متنفر ... و بلاخره اعتراف می کنم از روبه رو شدن و حرف زدن با خاندان عزیز همسر حس نفرت محض وجودمو پر می کنه و توی ذهنم ساعت ها نقشه ی قتلشونو می کشم ! ( مثلا با سم ! ) و وقتی می بینمشون اون محبت احمقانه ی قلمبه شده باعث می شه خودم نباشم ! و این هم یه اعترافه که اکثر وقتا اونی نیستم که توی ذهنمه ! مثلا توی فکرم دارم خنجر رو با دسته ش فرو می کنم تو شکم یا قلب طرف مقابل اما در همون آن چنان لبخند متظاهرانه ای روی لبهامه که منو از خودم می ترسونه ! نمونه ش دیدن غلط های املایی تو متن های بچه های نسل جدیده که عاصی و روانیم کرده . و اعتراف آخر اینکه از بدقولی طرف مقابلم متنفرم و این باعث می شه روزی هزار بار بکشمش توی ذهنم و فحش اختراع کنم توی مغزم و بهش نسبت بدم !
نه انگار هنوز خیلییییی اعتراف مونده و اما بهتره ادامه ندم فقط آخریش ( واقعا آخریش ) اینه که از بچه و صدای بچه و هر چیزی مربوط به بچه متنفرم و ... آه خدایا ! می خوام هنوزم اعتراف کنم خب ! در ضمن از صدای کبوتر هم بیزارم . مخصوصا وقتی می رن می شینن بالای لوله ی شومینه از سمت پشت بام و صداشون میاد و من تو ذهنم کله شون رو با دست می کنم .
الان که متنمو خوندم فهمیدم چه تیپ جانی و جنایتکاری تو وجودم پنهانه و خودم نمی دونستم و به جان عمه ی 15 تا بچه م که الان تو آکواریوم دارن جست و خیز می کنن و قول می دم که فقط همینو بگم و برم ، اعتراف بعدیم اینه که از صدای کشیده شدن صندلی و میز بالای سرم و صدای راه رفتن پدر همسرم در طبقه بالا ، ایضا خواهر همسرم و ایضا تر ! مادر همسرم بیزارم و هر روز ، بدون استثنا هر روز ، آرزو می کنم تمام میزها و مبل ها و صندلی هاشون بشکنه و هی نکوبنشون زمین که اعتراف بگیرن از صندلی ها که احیانا کی باباشونو کشته ! چون گویا طلب ارث دارن از وسایلشون و اونا هم توی تمام این سال هایی که ازدواج کردم و به اصفهان اومدم ( که از این شهر و تمام آدم هاش بیزا.............. ) فقط باعث شدن زخم معده و زخم اعصاب و زخم روح بگیرم . اعتراف آخر : از زندگی در اصفهان متنفرم !

عاااشقتم.یک ساعته دارم میخندم

فرناز.م پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 16:33

منم دلم یهو اعتراف خواست....من خیلی بداخلاقم، البته فقط در برخورد با شوهرم، یعنی با همه دوست و فامیلو آشنا اینقدر مهربونم که همه عاشقمن و در دوران مجردی بیش از 70 تا خواستگار جور وجود داشتم و خودم از سر عشق و علاقه همسرم رو از بین همه انتخاب کردم، ولی الان بد شدم، همش دنبال بهانه م، یعنی منتظرم شوهرم مثلا یه ثانیه دیر جوابمو بده تا من قهر کنم، خیلی زیاد هم گریه میکنم، کلافه شدم از دست خودم، شوهرم خیلی منو لوس کرده، همش تا گریه میکنم ، شوهرم میاد لوسم میکنه، اشکم دست خودم نیست، خودش میاد، من خیلی شوهرمو دوس دارما، ولی لوس و ننر هستم، مانا کاش منم تنبل بودم ولی اینقدر بدقلق نبودم، همش فقط به فکر حاضر جوابی و تیکه انداختنم، یعنی خیلی بد هستما، من خوشبختم، خیلی خوشبختم، فقط لوس هستم، 4 ماهه ازدواج کردم، هر شب سر یه چیزی دلم میخواد دعوا راه بندازم، مثلا قهر میکنم که چرا شوهرم اینقدر کار میکنه، یا مثلا واسه عروسی دخترخاله م میخوام لباس 2 تومنی بخرم و شوهرم میگه اسرافه، یا مثلا چرا وقتی من گفتم این بازیگر خوبه ، شوهرم گفت نیست، اصلا چرا نظر مخالفشو میگه، دلم نمیخواد بد باشم، ولی واقعا انگار دست خودم نیست، من با این همه تحصیلات و ادعا، نمیتونم یه اخلاقم رو درست کنم،

فرناز جان
یه چیزی و از من بپذیر:هیچ.چیز زندگی رو جایی ننوشتن که تا ابد مال ماست.رفتار خوب شوهرت....خوشبختی ...هیچکدام دوامی نخواهند داشت اگر تو پرشور بدی.خواهر خوبم بخواه و تصمیم بگیر.برای خودت مشغولیت های مفید و موثر ایجاد کن و دائم به یاد داشته باش بزرگترین قاتل خوشبختی زندگی زناشویی غر زدنه
خوب باشی دوست من.خیلی خوبه که اینقدر صادقی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.